سلام.

کمی که نگاه کنیم،
در کنار ما و دغدغه‏های‏مان که تمام ذهن‏مان را پر کرده‏اند،
در زندگی برخی آدم‏ها،
- نه آن آدم‏های دور بی‏ربط،
همین آدم‏های نزدیکی که فقط لباس‏شان با ما فرق می‏کنه،
همین‏هایی که نقش پدر، معلم و راننده را در زندگی ما ایفا می‏کنند-
مسائلی وجود داره که فکر نمی‏کنیم به عقل جن هم برسه.
یعنی این‏قدر پرت.

*
مدرسه که می‏رفتیم به خودم می‏گفتم یعنی می‏شه ان‏قدر بزرگ شم
که یه روز وقتی دل‏ام نخواد مدرسه نرم؟
بگیرم تا لنگ ظهر بخوابم؟

دانش‏گاه که می‏رفتیم می‏گفتم یعنی می‏شه
بساط این امتحان و کلاس و بدبختی جمع شه،
راحت بشیم.
اصلاً چهارشنبه عصر که می‏شد عروسی‏مون بود.
فرار می‏کردیم از دانش‏گاه.
می‏رفتیم واسه پنج‏شنبه و جمعه برنامه می‏ریختیم
که کجا بریم و چی‏کار کنیم.

یا قبل کنکور،
می‏گفتیم کی می‏شه این لعنتی بیاد و فرداش برسه.
اصلاً فردای کنکور هم جزو تقویم‏ه؟
لازم نبود براش برنامه بریزیم.
می‏گفتیم فردای کنکور یعنی آزادی،
یعنی همه‏ی این کارهایی که تو این مدت نکردیم، می‏ذاریم برای اون وقت.

*
فکر می‏کنید آخر این بازی چی‏ه؟
برای همون‏هایی که یه روز ازشون فراری بودیم
براشون دل‏تنگ می‏شیم.

**
دوست عزیزی از پدربزرگ‏اش می‏گفت که بازنشست شده بود.
آدم معتبر و به‏دردخوری بود.
نمی‏دونم مدیر بود، محل اعتماد بود، ریش سفید بود.
خلاصه نشسته بود خونه.
اعصاب‏اش داغون شده بود.
نه فقط خودش،
اعصاب اهل خونه و به‏خصوص حاج خانوم.
چه‏قدر می‏تونی کانال تله‏ویزیون عوض کنی؟
چه‏قدر سر پیری حوصله کتاب‏خوندن داری؟
چه‏قدر به خونه دختر و عروس‏ات زنگ بزنی؟

خدا رو شکر حاج آقا مداح بود و پیرغلام اهل بیت -علیهم السلام-.
یه مجمعی راه افتاد و اونجا فعال شد.
هم سر خودش گرم شد و هم خیال حاج خانوم راحت شد.

از این قِسم تو مسجد محله‏هامون هستن،
تو خونه‏های خودمون هم.
دیر نباشه روزی که از مشغله‏های ظاهری دنیا راحت شیم.
اون روز اگه یه عمر خودمون رو فراموش کرده باشیم،
دیگه مجبوریم خودمون رو به‏یاد بیاریم.
چون فقط خودمون مشغله‏ی خودمون می‏شیم.
کاش چنان روزی هم‏نفس خوبی داشته باشیم.

***
اصلاً
شاید
ترس ما از مرگ
ترس‏مان از تنهابودن با خودمون باشه.
کاش تو تمام عمرمون،
خودی ساخته باشیم
که ارزش تنهاماندن باهاش رو داشته باشه.

یا علی

- - - - - -
+ می‏دونم که روون نیست. چه کنم، جوونیم و جاهل. خوش‏ام نیست دو تا فعل پشت هم فاعل مشابه داشته باشن. یا دو تا کلمه مشابه یکی کتابی نوشته بشه و بعدی محاوره‏ای. یه کم می‏خوام گاهی ذهنی بنویسم. برام سخت نیست بعدش بشینم ویرایش‏اش کنم که خوندن‏اش براتون راحت شه. وب‏لاگ‏ه دیگه. تجربه است. مثل خونه آدم که توش شلوار رسمی نمی‏پوشی. نوشته‏های ویرایشی باشه برای جای خودش. گفتم بد نیست اینجا یه‏خورده بی‏آداب بمونه. شما به بزرگی خودتون عفو کنین.

++ این هم برخی از عنایات دوستان:
«یکی از دوستان خوب‌مون می‌گفت: کیف‌تون رو موکول نکنید به بعد از امتحان. اصلا شب کنکور و امتحان‌ه که آدم باید خوش‌حال باشه و کیف کنه. که اگه اون موقع کاری نکرد بعدش هم چه بسا نمی‌تونه.

خدا توفیق بده بفهمیم این مجانین چی می‌گن!»

«حافظ هم به این نکته شما پی‏برده بود. می‏فرماید:
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت   /      باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین   /      افسوس که آن گنج روان ره‏گذری بود»

«چه‏قدر مرگ به انسان نزدیک‏ه!!!»