سلام.

می‏دونم که هیچ‏وقت وب‏لاگ‏نویس خوبی نبوده و نخواهم شد.
*

وقتی چند ساله می‏نویسی و می‏خونی،
این کار می‏شه جزو برنامه‏ات،
و خوب، کم‏کم برنامه روزانه‏ات.
اصلاً می‏شی یه روزنگارنویس.
به‏خصوص اگه یه وب‏لاگ شخصی داشته باشی
که نخواد موضوع و جهت خاصی رو به‏ات تحمیل کنه.
حتی خوننده‏ها هم ان‏قدر محدودت نکرده‏اند که
فقط بخوای یه جور بنویسی و از خیلی کشش‏هات دست بکشی.
تو این بین،
وقتی کار رو تعطیل می‏کنی،
انگار رفتی مسافرت؛
یا از یه قید راحت شدی.
می‏شه یه کم نفس کشید و فکر رو مرتب کرد.
و مدام از خود پرسید که چی می‏خوام؟
چی باید بشم؟
**

به رسم قدیم‏ها بی‏ربط می‏نویسم.
برای بازی نقش آش‏پز‏باشی،
فقط کافی نیست بازی‏گر خوبی باشی.
به‏نظر من باید واقعاً آش‏پز بشی.
یادم‏ه درباره دنیرو شنیدم که وقتی می‏خواست نقش یه خیابون‏خواب رو بازی کنه،
چه‏طور رفته بود قاطی‏شون و همون‏جور می‏اومد سر صحنه.
نه مثل ما که ماه رمضون‏مون هم ربطی به صیام نداره.
ولی نگاه خانم آریا وقتی می‏خواست بیاد تو دفتر
واقعاً تکون‏ام داد.
شوهری که این‏قدر اذیت‏اش کرده بود
و همین چند دقیقه پیش هم داشت آتیش می‏سوزوند،
بعد مدت‏ها اون‏جا دیدش...
بیش‏تر نگاه عاشقی بود که سال‏هاست محبوب‏اش رو ندیده،
تا نگاه غضب‏آلود شماتت‏گر.
تو این مایه‏ها که از تو انتظار نداشتم،
اما خیلی رمانتیک.
البته این ترفند بازی خانم معتمده.
اما این‏بار هم مؤثر بود.
و اون چیزهایی که شب قبل‏اش تو دفتر برای خودش می‏نوشت،
و شب موندن‏اش سر کار...
***

نمی‏دونم دردم چی بود که اینها رو نوشتم.
ولی این‏طور نتیجه بگیرم که
برای زنده‏بودن
باید مثل زنده‏ها زندگی کنی.
نه اینکه اداشون رو دربیاری و منتظر سوت و کف تماشاچی‏ها باشی.
قبول دارم که بالأخره آدم هرکاری رو از ادا درآوردن شروع می‏کنه و یاد می‏گیره،
فقط می‏گم حداقل برای آب‏تنی باید لخت هم شد.
بازی زنده‏ها، لباس خودش رو می‏خواد.
با لباس گناه که نمی‏شه شیرجه زد تو حیات طیبه.
معلم و مربی می‏خواد.
دفترچه داره.
گمان‏ام این‏جوری درست‏اش نیست.

یا حسین