سلام.
در انتها بايد عرض کنم که:
1- اتفاقا بسيار بحث کاربردي اي مطرح شد، هر چند فلسفي بود. يعني فلسفه=تئوري پردازي نيست
2- آدم بدون داده هيچ کاري نمي تونه بکنه. مثل يه بچه نوزاد مثلا 2 روزه. حتي اونم غريزه داره، يعني بالاخره يه داده ي اجمالي دارد.
3- اما آدم بين داده ها هم گزينش مي کنه. چون در همان زمان که فقط داده داره، يه فهم اجمالي اي هم از مسئله داره.
4- در نهايت: آدم ها بين داده ها و اطلاعات دارن تاب مي خورن.
يه مثال حجي بزنم: سعي ميان صفا و مروه: از صفا دور مي شوي تا به مروه برسي. اما، در همان زمان مي خواهي به صفا باز گردي. يعني اساس يک دور است. نه يک دور باطل. بلکه دور هرمنوتيکي(در يکي از پست هايم در اين باره نگاشتم)
5- در پايان نامه هم که مورد مثالي شما بود: شما آنقدر بين داده ها و اطلاعات تاب مي خوري که يه آن مسئله برات کشف مي شه. نمي شه گفت چه آني. نه اينکه منطقي نيست و آشوبه. نه. بلکه آنقدر عوامل زياده که مغز قابليت استقصا نداره.
6- يعني مي خوام بگم، اينطوري که شما خط کشي مي کنين نيست. درسته شماره ي 1و2و3 درسته. اما بعضي اوقات يه قسمت از شماره ي 2 مي ره تو شماره ي 1 و برعکس و هکذا شماره 3.
چرا؟ چون انساني. اطلاعات يه کم شان انساني داره. مسئله هم. حتي من مي خوام بگم موضوع هم همينطوره.
3-اين تفکيک هاي شما بسيار خوبه براي جمع بندي و نتيجه گيري. اما بيشتر جنبه ي تعليمي داره و يه جور ساده سازي شده. اما اين مزيت بزرگ رو داره که اين تفکيک ها ذهن رو نظم مي ده ...
خدا نگهدار