یه شب بهیادماندنی
ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/10/1:: ساعت 7:59 عصرسلام.
هفتهی پیش دوست خوبی که معلم است و چند ماهی پیداش نبود اس.ام.اس. زد؛ من هم بهش گیر دادم که برم ببینمش. بنده خدا تو رودربایستی با همهی مشغلهاش لطف کرد و بهم وقت داد؛ فلان ساعت تو فلان مدرسهی نزدیک دانشگاه. چند تا معلمها دور هم جمع شدهبودند؛ گپ میزدند و برنامههای غدیر و محرم رو هماهنگ میکردند. چند تا ماجرای زیر رو از اون شب بخونید.
- - - - - -
* میگفتند یکی از دانشآموزها یه بیماری داره که صورتش «میمیک» نداره!
-ظاهراً میمیک یعنی تغییر حالات چهره هنگام صحبت و ابراز احساسات
البته معنای دقیقش تقلید (Imitate) است-
و این چند مدت بیماریهایی شنیدم و دیدم که به عقلم نمیرسید.
مثلاً کسانی که فکشون مشکل داشته و عمل کردهاند؛
رفیق ما که عملش خیلی سخت شدهبوده و صورتش حسابی بهم ریخته،
امیدواریم که بزودی بهبود پیدا کنه.
یه استاد تو دانشگاه داریم که رفته فرصت مطالعاتی فرانسه
و داره روی عضلات و حالات صورت کار میکنه.
اینها به همراه دعای عرفه که نعمتهای این چنینی رو به آدم یادآوری میکنه.
الحمدلله علی کلّ حال
** ماجرای دیگه قضیهی یه دانشآموز صادق بود.
یکی از معلمها میگفت چند تا دانشآموز از کلاس اخراج شدهبودند
که تکلیف ننوشتهبودند.
گفتم چرا و هر کدوم شروع کردن به گفتن دلایل تخیلی.
رسیدم به آخری. آخری گفت
آقا من هم وقت داشتم هم مشکل دیگهای نبوده. حقیقتش حوصله نداشتم.
و اون بنده خدا میگفت که چقدر خوشش اومده و تو ذهنش مونده بود.
خوشا به صداقت اون بچه.
*** هشت شب که شد پا شدم برم، گفتن بشین میخوایم شام درست کنیم.
و ما هم طبق عادت شبنشینی نشستیم به چتربازی.
غذا سوسیس بود و چیپس، سس و دوغ.
یعنی ترکیبی از غذاهای چرب و شور.
و منی که مدتها بود از این ترکیب غذاها نخوردهبودم؛ بخصوص سوسیس.
و باز هم به همان عادت آنقدر خوردم که بیا و ببین.
شب که رسیدم خونه حس کردم حسابی بهم ریختم.
میدونید؛ اصلاً تعادل روانی و نفسانی آدم بهم میریزه.
تنها کاری که میشد کرد شیشهی آبلیمو بود تا کمی اوضاع تعدیل بشه.
نمیدونم؛ ولی تو این اوضاع که ما خودمون نزده برقصیم
باید بیشتر مراقب ورودیهامون باشیم.
یاعلی