سلام.

نگران نباشید از اینکه نمی‏دونید اینجا چه خبره؛
واقعیت‏اش این‏ه که من هم نمی‏دونم داره چه بلایی سرم می‏آد و چه‏کار دارم می‏کنم.

داریم می‏ریم پابوس آقا.

کوچک‏تر که بودم
شاید روح بزرگ‏تری داشتم از امروز.
مسافرت که می‏خواستم برم چه‏کار می‏کرد حضرت دل،
سر جاش بند نمی‏شد.
به‏خصوص جهادی که نگو،
تا روزها قبل و بعد هوایی بود.

یادم‏ه دائی می‏گفت که وقتی بعد جنگ رفته‏بود دوکوهه
تا یه ماه تو لک بود،
تو حیاط می‏شست و در و دیوار رو نگاه می‏کرد.

الآن که داریم می‏ریم مشهد انگار نه انگار.
کاش برم پیش آقا دل‏ام بمونه همون‏جا.
برم به‏اش بگم چه‏قدر همه‏جام درد می‏کنه.
به‏اش بگم که از دست خودم کلافه‏ام.

هنوز جای دفاع درد می‏کنه!
قراره تا چند روز دیگه کلی سرچ کنم و مقاله بخونم خیر سرم
تا موضوع اصلاح بشه.
گزارش هم رو هواست،
جهادی هم،
مقاله‏ای که قرار بود از-سون-از-پاسیبل ریوایز بشه هم،
کتاب هم،
مطلبی که دوست داشتم برای نشریه دوست عزیزی بنویسم هم،
و هزار «هم» دیگه.

حالا چرا همه یه همچین شبی باید باشه؟
آی دونت نو.

میون کلام‏ام، این شعر رو بخونید که دوست بزرگ‏واری تو فیس‏بوک برام گذاشته:
«بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ‏ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان دوباره بخوان تا کبوتران سپید
به آشیانه‏ی خونین دوباره برگردند
ز خشکسال چه ترسی؟ که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور
تو خامشی که بخواند؟
تو می‏روی که بماند؟
که بر نهال‏ک بی‏برگ ما ترانه بخواند؟
زمین تهی‏ست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه‏ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی»

علمای ادب نظر بدهند که این برای امام زمان -جان‏ام به‏قربان‏اش- نیست؟

خوب،
خودم هم نفهمیدم که چی؟
فقط همین رو بگم که نگران نباشید از اینکه شاید سر در نمی‏آرید که اینجا چه خبره؛
ما هم نمی‏فهمیم چه خبره.
اگه شما فهمیدید بفرمایید چه خبره.

یا علی