از تتمه ماه مناسبت شب بيست و هشتم را يادتان رفت.
آقاي من و شما آمدند كنار قبر جدشان پيامبر، براي وداع، داشتند قدم ميگذاشتند در يك راه بي برگشت: كرب و بلا. و بر لبانشان جاري شد: انا حسين بن فاطمه: من پسر فاطمه توام! فرخك و ابن فرختك!!! آآآه چقدر مي سوزاند مرا اين: فرخك و ابن فرختك...هميشه فكر مي كنم حتماً سابقه ذهني داشته اند آقا براي استفاده از اين عبارت...شايد مثلاً روزهاي كودكي جدشان با اين عبارت خطابشان مي كرده...نميدانم!
سلام
در جواب جنابِ آسمان اين نكته را - كه خيلي هم به بحث قبل بيارتباط نيست - اضافه ميكنم كه پست لينك داده شده، دغدغه هميشگيِ بچه مذهبي هايي است كه به عنوان يك اقليت! معماري مي خوانند. اين اقليت خودشان چند دسته ميشوند: يا همان ترمِ دوم كه اوضاع دستشان آمد تغيير رشته مي دهند، يا - در اسفناك ترين حالت - در محيط و مجموعه هضم ميشوند و همرنگ جماعت، يا ميمانند و خونِ دل ميخورند: في العين قضي و في الحلق شجي! يا ميمانند و تشكل اپوزيسيون تشكيل مي دهند و مبارزه پارتزاني مي كنند و دلشان را گرم مي كنند كه: لا تستوحشوا في طريق الهدي لقله اهله! يا از مبارزه نااميد مي شوند و - مثل خود ِبنده - بعد از اتمام كارشناسي عطاي معماري را به لقايش مي بخشند و براي ارشدشان سراغ رشته متعادل تر مياني مي روند! تازه مصيبت فقط محدود به دوران تحصيل نيست. در همين تهران بزرگ تعداد شركتهاي مشاورين معماري كه مناسب فعاليتِ يك جوان مقيد و متعهد باشد، از تعداد انگشتانِ دست كمتر است! آقاي قاسميان هميشه مي گويند حكومت اسلامي حكومتي ست كه در فضاي جامعهاش دينداري راحت است و دينداران براي حفظ دين و اشاعه شعائر كمتر سختي ميكشند و ما در دوران كارشناسي هميشه به اين نتيجه مي رسيديم دانشكده ما- معماري شهيد بهشتي- جزيره اي ست كه از محدوده حكومت اسلامي جدا شده است!... و اين قصه سر دراز دارد!
و ديشب هم آخرين شبِ جمعه رجب امسال بود.
ماه هم ديگر ديده نميشد...
و بلّغ اعمارنا الي شهر رمضان المقبل.