شبام میآید و شامام نمیآید!
ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/12/7:: ساعت 9:10 صبحسلام.
این هم یه اتفاق تکاندهندهی دیگه.
مرتضای عزیز (مسئول جهادی جوادالائمه(ع)) هفتهها پیش بهم ایمیل زدهبود که تو جریان جهادیشون قرار بگیرم. من هم با سهلانگاری تمام فایلهایی که فرستادهبود رو گذاشتم تو یه کیوی لعنتی. امروز دیگه نشستم پاش که فقط شرمندهاش نباشم. اما قضیه کمی متأثرکنندهتر از آنی بود که فکر میکردم. واقعاً از خودم شرمنده شدم. یه کمی از گزارششون رو میذارم که بخونید. اگه حال داشتید نظر بدید.
از نگارش آقا مرتضی هم خوشام آمد. روان نوشته. حتی جدانویسیهای ضروری (نه مثل من افراطی) رو هم رعایت کرده. البته متن اینجا رو برداشتم به سلیقه خودم هی کلماتاش رو جدا کردم. وگرنه اون بنده خدا درست نوشته بود.
- - - - - -
* «با یکی از اهالی که صحبت میکردیم. از وضعیت روستا پرسیدیم.
میگفت: «ما نه بهداشت داریم و نه مدرسهی درست و حسابی.
تازه ? - ? سال است که پای وسایل نقلیه به منطقهی ما باز شده.
در تمام این ده (روستای ریگمتین، قلعهگنج، جنوب کرمان) یک ماشین هم وجود ندارد.
کرایه ماشین خیلی زیاد است.
ولی نظر خدا بعضی از ما هنوز شترهایمان را داریم و با آنها جابهجا میشویم.
با اصرار از ما میخواهد که به گوش مسئولان برسانیم که مردم این آبادی و آبادیهای اطراف
از شرارت و بدی بیزارند.
خطاب به دوستام میگوید: برو روز روشن در راههای این منطقه جواهر بریز،
با وجود گرسنگی کسی سر خم نمیکند.
مردم اینجا از شرارتکردن متنفرند.»
** «پسرکی 12- 13 ساله سر میرسد.
چماقاش را میاندازد و گالشهای پارهی پلاستیکیاش را بیرون میآورد و بلند سلام میکند.
با همه دست میدهد و مثل آدمبزرگها احوالپرسی میکند.
انتخاب کلماتاش در احوالپرسی از جنس اصطلاحات متداول این مردم نیست.
میپرسم: اسمات چیه؟
ـ نوکر شما، محمد.
+ محمدجان، چند سالاته؟
ـ 13 سال.
+ چقدر سواد داری؟
ـ تا کلاس پنجام آقا!
+ چرا ادامه ندادی؟
معصومانه میگوید:
ـ پول نداشتیم. دستمان تنگ بود، کمبودجه بودیم.
بعد هم شناسنامه مال خودم نبود.
شناسنامه مال پسر یک خانوادهی دیگر بود که جواب کردند و ندادند.
+ یعنی تو تا کلاس پنجام با شناسنامه کسی دیگر و هویت یک نفر دیگر به مدرسه میرفتی؟
ـ بعله... آقا!
+ کجا درس خوندی؟
ـ پدرم چند سال رفته بود برای کارگری در روستای «تَکُل حسن» رودبار،
همانجا درس خواندم.
+ دلات میخواد درس بخونی؟
ـ بعله آقا!... خیلی.
+ درسهات خوب بودن؟
ـ بعله... خیلی آقا... تا کلاس پنج فقط یک بار ریاضی 16 آوردم.
+ محمد پیتزا میدونی چیه؟
ـ نه... آقا!
+ تا حالا کارتون دیدی؟
ـ کارتن خرما؟
+ نه، کارتون تلویزیون.
- تلویزیون که دیدم، کارتناش هم حتماً مثل همین کارتونایه دیگه...!
+ الآن چه کار میکنی؟
ـ چوپانام آقا.
+ چندتایی بز جلوته؟
ـ 70تایی هستن آقا.
+ مال خودتون؟
ـ نه مال هشت تا اربابان آقا... .»
*** «اسلام مرد جوان دیگری است که جلو میآید.
میپرسم وضعیت خورد و خوراکتان چطور است؟
میگوید:
تمام خورد و خوراک ما پنج من گندم است که در فصل پاییز میکاریم،
و اگر سال بیاید و بارندگی باشد، فوقاش چهل من گندم میشود
که با آسیای دستی آرد میکنیم و میخوریم.
میپرسیم: هر چند وقت یکبار گوشت میخورید؟
ـ گوشت؟
+ بله، گوشت گوسفند، گوشت مرغ...
ـ ای برادر، تو هم صدات از جای گرمی میآید.
ما اگر گوسفندی داشتیم که بکشیم، میرفتیم میفروختیماش،
میگرفتیم دو تا کیسهی آرد،
حداقل نان درستی گیر بچههایمان میآمد،
ما گوسفند را بکشیم بخوریم یا بدهیم راه بدهکاریها؟!»
**** «وقتی روستا را میگشتیم، کپری را دیدیم که با بقیه متفاوت بود.
پرسیدیم چرا اون یکی فرق میکند؟
گفتند اون مدرسه است!
آری مدرسه بود،
مدرسهای کپری که تنها نشان مدرسهبودناش همان میله پرچم کنار کپر است،
که البته از پرچماش دیگر رنگ و رویی نماندهاست.»
***** «در بین مسیر سرزده وارد کپری میشویم.
سلام کردیم، پیر مردی همینطور که نشسته، دستاش را دراز میکند.
زناش دارد لحاف پارهپورهای را وصله میزند، میگوید:
ـ ببخش کاکا، این فلجه...
ناماش عباس است...
عباس حرفاش را قطع میکند و به فارسی میگوید:
ـ از برای ما کاری نمیشود خالو، تو هم از خودت زحمت نده.
+ اوضاع زمانه چطور است کدخدا عباس؟
ـ خراب خالو! خراب... شبام میآید و شامام نمیآید!
تمام اسباب و اثاثیه خانه را حصیری تشکیل میدهد که کف کپر فرش شده
و یکی دو لحاف چرکمرده و پاره
و یک پتوی نو که حتماً از طرف بخشداری دادهاند.
از این پتوها در خانههای دیگران هم هست
که نوبودنشان با جنس اثاث خانه جور درنمیآید.
در گوشه و کنار اجاق، کتری سیاه دودزدهای است با مختصری وسایل آشپزی.
+ چند تا بچه داری عباس؟
ـ ده تا، سهتایشان از خانه بهدر شدهاند و هفت تا ماندهاند به خانه.
دو سال است که کاملاً فلج شدهام،
حتی یک گوسفند هم ندارم، مابقی اهالی هر کدام ده، پنجی دارند،
اما من، بهمرتضی علی، بره هم ندارم.
تحت پوشش کمیته امداد هم نیستم.
حساب کن ما به باد هوا زندهایم.
بعضی از این حضرات مسئول هم که دو سه سالی است پایشان به این ولایت باز شده،
میآیند و میگویند:
فلان میکنیم و چهارتا را دهتا میکنیم،
ولی به همین نمک مرتضی علی
در عمر ما
کمک دولت فقط سه روغن یک کیلویی و سه دلمه لوبیا بوده با یک کیسه آرد و دو پتو و البته یک گونی هم جو ...
+ چند وقت به چند وقت گوشت میخورید؟
ـ نان خشک گیر ما نمیآید، آن وقت تو از گوشت حرف میزنی؟
میگویند کسی نان گیرش نمیآمد، پیاز میخورد اشتهایاش باز شود.
ما برادر آرد میخواهیم، آرد.
تعهد کتبی به دولت میدهیم که در عمرمان حرف از گوشت نزنیم.
من از خوشصحبتی آن پیرمرد زمینخورده تعجب کردهام و او ادامه میدهد:
- من فلج بیکس چطور میتوانم آرد 14 هزار تومان بخرم؟ با کدام پول؟
موتورسیکلتی که بخواهد برود «تازه کلوت» 20 هزار تومان بنزین میسوزاند
و ده هزار تومان هم کرایه میگیرد.
به خداوندی خدا بعضی وقتها که حراجی میآید
دویست تا تکتومنی نداریم برای بچههایمان یک دانه بیسکویت بخریم!!!»
****** چی بگم خوبه؟ اصلاً چی میتونم بگم؟
یا حسین شهید
- - - - - -
+ خدا رو شکر اون 360 تومان برای مداوای سهتا خانم زرندی جور شد.