سلام،
1) هر روز صبح حدود ساعت 8 از دم بازار رد میشی.
هر روز مغازه ی اولی بستس،
ولی دومی اگه قبل 7:55 بیای بستس و بعد 8:10 بازه!
هر روز دست فروشها لباس های مناسب کارگرا رو بساط می کنن،
مگه دیرتر از 8:25 بیای.
اون آقای متکدی روشن دل از 7 به بعد سرکاره،
همون که پرسپولیسیه و راننده های استقلالی رو دست میندازه.
اما اون خانومه 7:30 میاد
و قبل از باز شدن آژانسی که جلوی در ورودیش میشینه میره.
حتی خیس شدن جلوی در مغازه ها بستگی به ساعت داره.
و هزار اتفاق دیگه.
تو هر روز خدا همه این ها رو میبینی،
مگه اینکه نخوای مثل همیشه باشی.
روزی که چشات آب بردارن،
روزی که یه جور دیگه باشی.
2) دیروز باورم شد که عشق کشاورزی بوده،
ولی هنوز استاد تئوریهای مکانیکه.
می دونید چرا؟
چون داره ارضا میشه،
می ترسه اگه بره دنبال عشقش اینقدر ارضا نشه.
3) بزرگترین مشکلم تو زندگی
انتخاب بین کارهایی که می تونم و ممکنه بتونم بکنم.
خدایا! از پیش خودت هدایتم کن!
یا علی