سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفر بعد از سفر

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 89/1/7:: ساعت 2:17 عصر

سلام.

کمی که سفرباز باشید،
می‏دونید که هر سفری برای خودش آداب و مقصدی داره.
این آداب و مقصد به هزار چیز برمی‏گرده؛
هم‏سفرها، مکان، فصل، مدت، وسیله، هدف و مثل اینها.

به‏هر حال سفر کمک می‏کنه
بیش‏تر به خودت برسی،
خودت رو به‏تر بشناسی،
تصمیم بگیری که عوض شی،
و راه‏ت رو عوض کنی.
مثل جهادی.

خوب‏ه اول سال جدید تو سفر باشیم،
شاید بشه توش بهار رو واقعاً برای خودمون معنا کنیم.
و البته هر سفری آداب و مقصدی داره.
همین‏ه که مشهد بعد جهادی رو باید مغتنم دونست.

یا علی


آدم‏های جهادی

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 88/12/27:: ساعت 7:38 عصر

سلام

از قدیم آدم عجیبی می‏نمود،
ان‏قدر که دوست داشتی از کارهاش سر در بیاری.
بعد می‏فهمیدی که کلیت کارهاش مثل همه است،
اما ویژگی منحصر به‏فردش این‏ه که در جزئیات دقت می‏کنه.
خوبی رو تو ذره ذره حرکات‏ش می‏شه دید.

از لحظه اول که تا از مینی‏بوس پیاده می‏شه آشغال‏ها می‏زنه تو ذوق‏ش،
تا کیسه زباله پیدا نکنه آروم نمی‏شه.
حالا تو در تعجبی که تو این طبیعت و با این فرهنگ مردم
مگه یه چند تا پلاستیک قراره چی رو خراب کنه.

تا جمع و جور کردن خورده نون‏های مونده روی چفیه دهونه.

تا مدیریت آتیش شب چارشنبه سوری.

و در جهادی تا دل‏ت بخواد از این آدم‏ها پیدا می‏شه.
کاش آدم بتونه خودش رو پیدا کنه.

یا علی

- - - - - -
+ سال نو مبارک


خرابی‏ها

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 88/1/9:: ساعت 10:40 صبح

سلام.

1- خدا رو شکر.
ام‏سال هم راه‏مون دادند نوروز بیایم پابوس آقا.

یکی از محاسن این زیارت هفته دوم نوروز هر سال
این بود که می‏تونستم کمی خرابی‏های دو هفته جهادی رو آباد کنم.
(بموالاتکم... أصلَحَ ما کانَ فَسَدَ مِن دُنیانا)
اما ظاهراً ام‏سال خرابی‏های به‏جا مونده کم‏تر بوده.

واقعاً جهادی خوبی بود.
الحمدلله...

2- رئیس‏مون گفت کجا می‏ری 15 روز؟ بیا کار کن.
گفتم 15 روز نه، 20 روز.

گفت من که فقط دو سه روز می‏تونم نیام سر کار؛
بعدش حوصله‏ام سر می‏ره.
گفتم با ما بیاید تا ببینید وقت سرخاروندن پیدا می‏کنید یا نه.

یا علی


حکمت

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/12/25:: ساعت 12:25 صبح

سلام.

آخرین باری که رفتم جهادی
موبایل‏ام افتاد اونجایی که نباید.

این‏بار خدا رو شکر یه روز قبل‏اش موبایل‏ام یک‏طرف‏ه شده،
ان‏شاءالله تا چند روز دیگه هم کاملاً قطع می‏شه.

چه خدای مشتی داریم.

یا علی

- - - - - -
فقط 15، 16 ساعت دیگه خلاص می‏شیم...


شب‏ام می‏آید و شام‏ام نمی‏آید!

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/12/7:: ساعت 9:10 صبح

سلام.

این هم یه اتفاق تکان‏دهنده‏ی دیگه.
مرتضای عزیز (مسئول جهادی جوادالائمه(ع)) هفته‏ها پیش بهم ایمیل زده‏بود که تو جریان جهادی‏شون قرار بگیرم. من هم با سهل‏انگاری تمام فایل‏هایی که فرستاده‏بود رو گذاشتم تو یه کیوی لعنتی. امروز دیگه نشستم پاش که فقط شرمنده‏اش نباشم. اما قضیه کمی متأثرکننده‏تر از آنی بود که فکر می‏کردم. واقعاً از خودم شرمنده شدم. یه کمی از گزارش‏شون رو می‏ذارم که بخونید. اگه حال داشتید نظر بدید.
از نگارش آقا مرتضی هم خوش‏ام آمد. روان نوشته. حتی جدانویسی‏های ضروری (نه مثل من افراطی) رو هم رعایت کرده. البته متن اینجا رو برداشتم به سلیقه خودم هی کلمات‏اش رو جدا کردم. وگرنه اون بنده خدا درست نوشته بود.
- - - - - -

* «با یکی از اهالی که صحبت می‏کردیم. از وضعیت روستا پرسیدیم.
می‏گفت: «ما نه بهداشت داریم و نه مدرسه‏ی درست و حسابی.
تازه ? - ? سال است که پای وسایل نقلیه به منطقه‏ی ما باز شده.
در تمام این ده (روستای ریگ‏متین، قلعه‏گنج، جنوب کرمان) یک ماشین هم وجود ندارد.
کرایه ماشین خیلی زیاد است.
ولی نظر خدا بعضی از ما هنوز شترهایمان را داریم و با آنها جابه‏جا می‏شویم.

با اصرار از ما می‏خواهد که به گوش مسئولان برسانیم که مردم این آبادی و آبادی‏های اطراف
از شرارت و بدی بی‏زارند.
خطاب به دوست‏ام می‏گوید: برو روز روشن در راه‏های این منطقه جواهر بریز،
با وجود گرسنگی کسی سر خم نمی‏کند.
مردم اینجا از شرارت‏کردن متنفرند

** «پسرکی 12- 13 ساله سر می‏رسد.
چماق‏اش را می‏اندازد و گالش‏های پاره‏ی پلاستیکی‏اش را بیرون می‏آورد و بلند سلام می‏کند.
با همه دست می‏دهد و مثل آدم‏بزرگ‏ها احوال‏پرسی می‏کند.
انتخاب کلمات‏اش در احوال‏پرسی از جنس اصطلاحات متداول این مردم نیست.

می‏پرسم: اسم‏ات چیه؟
ـ نوکر شما، محمد.
+ محمدجان، چند سال‏ات‏ه؟
ـ 13 سال.
+ چقدر سواد داری؟
ـ تا کلاس پنج‏ام آقا!
+ چرا ادامه ندادی؟
معصومانه می‏گوید:
ـ پول نداشتیم. دست‏مان تنگ بود، کم‏بودجه بودیم.
بعد هم شناس‏نامه مال خودم نبود.
شناس‏نامه مال پسر یک خانواده‏ی دیگر بود که جواب کردند و ندادند.
+ یعنی تو تا کلاس پنج‏ام با شناس‏نامه کسی دیگر و هویت یک نفر دیگر به مدرسه می‏رفتی؟
ـ بعله... آقا!
+ کجا درس خوندی؟
ـ پدرم چند سال رفته بود برای کارگری در روستای «تَکُل حسن» رودبار،
همان‏جا درس خواندم.
+ دل‏ات می‏خواد درس بخونی؟
ـ بعله آقا!... خیلی.
+ درس‏هات خوب بودن؟
ـ بعله... خیلی آقا... تا کلاس پنج فقط یک بار ریاضی 16 آوردم.
+ محمد پیتزا می‏دونی چیه؟
ـ نه... آقا!
+ تا حالا کارتون دیدی؟
ـ کارتن خرما؟
+ نه، کارتون تلویزیون.
- تلویزیون که دیدم، کارتن‏اش هم حتماً مثل همین کارتونایه دیگه...!
+ الآن چه کار می‏کنی؟
ـ چوپان‏ام آقا.
+ چندتایی بز جلوت‏ه؟
ـ 70تایی هستن آقا.
+ مال خودتون؟
ـ نه مال هشت تا ارباب‏ان آقا... .»

*** «اسلام مرد جوان دیگری است که جلو می‏آید.
می‏پرسم وضعیت خورد و خوراک‏تان چطور است؟
می‏گوید:
تمام خورد و خوراک ما پنج من گندم است که در فصل پاییز می‏کاریم،
و اگر سال بیاید و بارندگی باشد، فوق‏اش چهل من گندم می‏شود
که با آسیای دستی آرد می‏کنیم و می‏خوریم.
می‏پرسیم: هر چند وقت یک‏بار گوشت می‏خورید؟
ـ گوشت؟
+ بله، گوشت گوسفند، گوشت مرغ...
ـ ای برادر، تو هم صدات از جای گرمی می‏آید.
ما اگر گوسفندی داشتیم که بکشیم، می‏رفتیم می‏فروختیم‏اش،
می‏گرفتیم دو تا کیسه‏ی آرد،
حداقل نان درستی گیر بچه‏هایمان می‏آمد،
ما گوسفند را بکشیم بخوریم یا بدهیم راه بدهکاری‏ها؟!»

**** «وقتی روستا را می‏گشتیم، کپری را دیدیم که با بقیه متفاوت بود.
پرسیدیم چرا اون یکی فرق می‏کند؟
گفتند اون مدرسه است!
آری مدرسه بود،
مدرسه‏ای کپری که تنها نشان مدرسه‏بودن‏اش همان میله پرچم کنار کپر است،
که البته از پرچم‏اش دیگر رنگ و رویی نمانده‏است.»

***** «در بین مسیر سرزده وارد کپری می‏شویم.
سلام کردیم، پیر مردی همین‏طور که نشسته، دست‏اش را دراز می‏کند.
زن‏اش دارد لحاف پاره‏پوره‏ای را وصله می‏زند، می‏گوید:
ـ ببخش کاکا، این فلج‏ه...
نام‏اش عباس است...

عباس حرف‏اش را قطع می‏کند و به فارسی می‏گوید:
ـ از برای ما کاری نمی‏شود خالو، تو هم از خودت زحمت نده.
+ اوضاع زمانه چطور است کدخدا عباس؟
ـ خراب خالو! خراب... شب‏ام می‏آید و شام‏ام نمی‏آید!

تمام اسباب و اثاثیه خانه را حصیری تشکیل می‏دهد که کف کپر فرش شده
و یکی دو لحاف چرک‏مرده و پاره
و یک پتوی نو که حتماً از طرف بخش‏داری داده‏اند.
از این پتوها در خانه‏های دیگران هم هست
که نوبودن‏شان با جنس اثاث خانه جور درنمی‏آید.
در گوشه و کنار اجاق، کتری سیاه دودزده‏ای است با مختصری وسایل آش‏پزی.

+ چند تا بچه داری عباس؟
ـ ده تا، سه‏تایشان از خانه به‏در شده‏اند و هفت تا مانده‏اند به خانه.
دو سال است که کاملاً فلج شده‏ام،
حتی یک گوسفند هم ندارم، مابقی اهالی هر کدام ده، پنجی دارند،
اما من، به‏مرتضی علی، بره هم ندارم.
تحت پوشش کمیته امداد هم نیستم.
حساب کن ما به باد هوا زنده‏ایم.
بعضی از این حضرات مسئول هم که دو سه سالی است پایشان به این ولایت باز شده،
می‏آیند و می‏گویند:
فلان می‏کنیم و چهارتا را ده‏تا می‏کنیم،
ولی به همین نمک مرتضی علی
در عمر ما
کمک دولت فقط سه روغن یک کیلویی و سه دلمه لوبیا بوده با یک کیسه آرد و دو پتو و البته یک گونی هم جو ... 
+  چند وقت به چند وقت گوشت می‏خورید؟
ـ نان خشک گیر ما نمی‏آید، آن وقت تو از گوشت حرف می‏زنی؟
می‏گویند کسی نان گیرش نمی‏آمد، پیاز می‏خورد اشتهای‏اش باز شود.
ما برادر آرد می‏خواهیم، آرد.
تعهد کتبی به دولت می‏دهیم که در عمرمان حرف از گوشت نزنیم.

من از خوش‏صحبتی آن پیرمرد زمین‏خورده تعجب کرده‏ام و او ادامه می‏دهد:
- من فلج بی‏کس چطور می‏توانم آرد 14 هزار تومان بخرم؟ با کدام پول؟
موتورسیکلتی که بخواهد برود «تازه کلوت» 20 هزار تومان بنزین می‏سوزاند
و ده هزار تومان هم کرایه می‏گیرد.
به خداوندی خدا بعضی وقت‏ها که حراجی می‏آید
دویست تا تک‏تومنی نداریم برای بچه‏هایمان یک دانه بیسکویت بخریم!!!»

****** چی بگم خوب‏ه؟ اصلاً چی می‏تونم بگم؟

یا حسین شهید

- - - - - -
+ خدا رو شکر اون 360 تومان برای مداوای سه‏تا خانم زرندی جور شد.


سرما

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/11/16:: ساعت 11:57 عصر

سلام.

«هوا سرد است،
برای بی‏سرپناه‏ها دعا کنیم.»

این رو یه حاج آقایی 11 شب اس.ام.اس. کردن.

یا حسین شهید


خدا خودش کمک کنه

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/11/5:: ساعت 3:14 عصر

سلام.

خواستم بگم
سخت‏ترین کار دنیا اینه که
با یه بچه به سن راهنمایی اهل محمدآباد ریگان
-یه جایی بین بم و ایران‏شهر-
بتونی ارتباطت رو حفظ کنی.

یعنی هفته‏ای یه‏بار که بهت زنگ می‏زنه
قدر پنج دقیقه حرف خوب داشته باشی بزنی و بپرسی،
یا وقتی اس.ام.اس. می‏زنه یه چیز خوب براش بفرستی،
یا وقتی می‏گه محل ما نمیای؟
بتونی بهش توضیح بدی که این در شرایط فعلی تو مایه‏های محاله
و احتمال اینکه یه روزی اون کارش به تهران بیفته بیشتره.

خدا خودش کمک کنه.

یا حسین


در ادامه‏ی تنگ‏نظری

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/10/29:: ساعت 10:43 صبح

سلام.

ان‏قدر ذهن‏م شلخته هست که نخوام با تئوری‏پردازی‏های بی‏فایده به زحمت بندازمتون. باز هم یه پُست پراکنده خواهید دید.
اول نظر آقا «مسعود» عزیز بعد چند ماه زندگی در انگلیس رو می‏آرم (اصل‏ش تو نظرات پُست قبلی‏ه) و بعد چند مثال دیگه مربوط به تنگ‏نظری.
- - - - - -

1- نظر آقا مسعود از لندن را با تعدیلات خودتان بخوانید:

«ای کاش می‏شد همه چیز رو با یک دید وسیع‏تری مشاهده کرد.
ای کاش می‏شد جهانی فکر کرد و محلی عمل کرد.
ای کاش خدا عبرت‏پذیری ما ها رو بیشتر کنه.
ای کاش همیشه بدونیم ما هم جزیی از خلقت‏ایم.
ای کاش فکر نکنیم تافته‏ی جدابافته‏ایم یا فقط ما مسلمون‏ایم.
ای کاش می‏شد من ...

اول:
روز دهم محرم در قلب شهر لندن دسته‏ی عزاداری امام حسین(ع) با خیل عزاداران.
کمی ایستادن و تماشای عزاداری درحال خوردن شله‏زرد نذری.
بستن چند خیابان اصلی به احترام عزاداران.
توقف اتوبوس‏های قدیمی لندن برای راحتی عزاداران.
صدای طبل و سنج
و اتوبوس‏هایی که چند روزی است با این شعار مزین شده:
there is probably no GOD, so enjoy your life
(احتمالاً خدایی وجود ندارد، از زندگی لذت ببر).
و صدای کودکی که هنوز ظرف شله‏زرد دست‏ش بود و  می‏گفت
dad"s, I want more
(پدر، من بازم می‏خوام).

دوم:
امیدوارم توی سی‏سال دوم وضع علمی ایران بهتر بشه.
کاش یه‏کم فکر می‏کردیم پیشرفت علمی کشورمون تو سی‏سال اول مدیون چی بوده.
می‏گن مدرسه‏سازی ثواب داره.*
احتمالاً اون کسی که چندین و چند سال قبل دانشگاه تهران، ملی، پلی‏تکنیک و ... رو ساخته
این مطلب رو نمی‏دونسته،
و گرنه اون هم به همین آزاد و پیام نور و علمی-کاربردی بسنده می‏کرد
و اینقدر خودش رو به‏خاطر کیفیت اذیت نمی‏کرد
و می‏فهمید فقط تعداد مهم‏ه
و اینکه همه مدرک داشته باشن
(البته حرجی نیست، حتماً مسلمون نبوده!)

سوم:
وقفه‏ای بین درس و مطالعه.
درحال گشت و گذار در سایت‏های مذهبی و پیداکردن یه نوحه و عزاداری.
چه‏قدر همه‏چیز به‏روز شده.
پخش مستقیم مراسم از اینترنت، فرمت موبایل، فرمت آی پاد!
دانلود مداحی. ریتم تند یکی از خواننده‏های خدا بیامرز
(حتماً یه کار خیری کرده‏بوده روز 11 محرم براش فاتحه خونده‏بشه).
شور گرفتن و ... (یا لخت بشین یا گم بشین ...!!!)
نظرم جلب شد.
فایل تصویری‏اش رو باز می‏کنم.
ترجیح می‏دم برنامه‏های شبکه‏ی ملی مربوط به روزهای قبل رو ببینم.
همون مداح(!) همراه با زحمت‏کشان سی‏ساله ...

آخر:
ای کاش منجی بشر به لطف خالق ظهور نماید.
انشاءالله ...

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است                   فدای قد تو هر سروْ بُن که بر لب جوست

پروردگارا!
ما را به (راه) راست هدایت فرما،
راه کسانی که به آنان نعمت دادی و نه راه گمراهان ...»

* یه مطلبی در مورد مدرسه‏سازی تو ذهن‏م‏ه؛
یه وب‏لاگی بود به اسم «آفتاب طلایی» که آقای حسین صادقی می‏نوشت
(یه سالی هست که به‏روز نشده، خدا ایشان را هر کجا هستند خیر دهاد!)
درباره‏ی نیک‏شهر، استان سیستان، نزدیک چابهار.

این آمارها رو ببینید:
تعداد مراکز بهداشتی و درمانی شهری               3(1375)   6(1382)
تعداد خانه بهداشت                                    54(1375)  84(1382)
سرانه تخت بیمارستانی به‏ازای هر هزار نفر        18(1375)  26(1382)
سرانه پزشک عمومی به ازای هر هزار نفر          14.7(1375)  13.5(1382)

ایشان تحلیل فرموده‏اند که:
«به‏نظرم عدم‏توسعه‏یافتگی؛ نبود امنیت شغلی؛ پایین‏بودن سطح درآمد؛
تمایل به داشتن امکانات و رفاه بیشتر و ...
باعث خروج سرمایه‏های انسانی از این شهر و هجوم آنها به کلانْ‏شهرها شده‏است.»

و این همان روی‏کردی است که به مدرسه‏سازی و هر نوع آبادانی دیگر (مثل اردوهای جهادی) هم داریم؛
دادن پول و امکانات به بدبخت‏ها که آمارمون بالا بره و وجدان‏مون راحت شه،
بتونیم راحت‏تر زندگی‏مون رو کنیم.

اما چند مثال دیگه درباره‏ی «تنگ‏نظری»:

2- قضیه اون یارو رو شنیدید که
مسئول توالت‏های یه‏جای عمومی بود.

می‏خواستی بری کارت رو بکنی
می‏گفت این آفتابه رو برندار، اون قرمزه رو ببر!

یه چیزی تو مایه‏های اینکه ما هم کم آدمی نیستیم.

3- با فروشنده‏های بلیط اتوبوس سروکار داشتید؟
طرف زندگی‏اش 100 تومانی و 200 تومانی‏ه.
وقتی با عجله و بی‏توجهی می‏ری چهارتا بلیط ازش بگیری،
می‏گه این 100ی‏ات پاره است!
یه اسکناس 5000 تومانی می‏دی به‏اش،
49 تا 100ی پاره‏تر از 100ی خودت تحویل‏ات می‏ده.
یعنی با بزرگ‏ترت درست صحبت کن.

4- یکی از دوستان که اصالتاً لبنانی هستند و هنوز هم اونجا رفت‏آمد دارن،
می‏گفت خودشون می‏گن
محافظه‏کارترین آدم‏های ما (گمان‏م همین شیعیان رو می‏گفت)
از اصلاح‏طلب‏ترین آدم‏های شما اصلاح‏طلب‏ترند!

و من می‏گم یعنی روشن‏تر و کم‏تحجرترند.

یا حسین شهید


روزنامه یا همان کشکول

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/8/30:: ساعت 11:6 عصر
سلام.
شاید کمی برای پیش نویس نوشتن براین پست دیر باشد. اما حسب وظیفه.
این چنین پست هایی ملقمه ایست از آنچه می خواهی به مخاطب عام بگویی و آنچه می خواهی فقط بنویسی. شاید هم انگیزه اش چیزهایی باشد که می خواهی به کس خاصی بگویی.
اینها به کنار. منظور آنکه هدف چنین پستی فهم سریع و صددرصد همه خوانندگان نیست؛ برخلاف مثلاً پست قبل. بلکه هدفش قدم زدن شما در فضای ذهنی و دغدغه های نویسنده ی بیچاره است که خودش هم نمی داند دردش چیست و شاید این نوشته ی پریشان را بهانه ی کمک گرفتن از خواننده ی فهیم و منتقد می کند.
- - - - - -
1- السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
2- وقتی بهم می‌گه اول ضابطه
می‌فهمم چه چیز (دوست) با ارزشی دارم؛
حتی اگه اون چه فکر می‌کنم کار خیره، عقب بیفته.
2-1- گاهی ما کارهای خیر را هم بخاطر گل روی رفیق می کنیم
و این هم مرتبه ایست.
شاید بعضی جهادی رفتن هایمان هم چنین باشد.
اما بیشتر مرام بزرگوارانی را می پسندم که با اعتماد به نفس میگویند
تا حالا کاری برای کسی نکرده ام
(یا برای غیرخدا نکرده ام یا یه همچین چیزی).
3- راز اخلاص؛
سؤال یه روحانی چند سال پیش تو نمازخونه:
«انا اخلصناهم بخالصه ذکری الدار» (آیه 46 سوره ص)
4- چی فکر کردی اخوی،
یعنی بدون فضل احسان‌شون چیزی ازت می‌مونه؟
مثلاً اون روز نبردنت جایی که حضرت‌ش(عج) نظر دارن؛
تا حالا نشنفته بودی و اون روز گفتن.
هزار نکته و مثل نگفتن تا بفهمی دنیا دست کیه و
دلت قرص شه؟
نگفتن تو این شرایط بهشت راحت به دست میاد؛
البته اولش کمی سختی داره.
زودتر راهی‌ت نکردن تا مُلک گوش بدی؟
و آخر آن روز که تلوتلو می‌خوردم و
یاد ماجرای مرحوم شیخ مرتضی زاهد بودم؛
وقتی وجدان کرده بود که شیطان عالم‌ترین فرد بعد معصومین روی زمین‌ه
و هیچ‌کس جلودارش نیست؛
همان وقتی که از این دریافت‌ش از خود بی‌خود شده بود
و داشت می‌رفت زیر گاری!
5- امشب حاج آقا نکته‌ی جالبی گفتن؛
سیئات ما همه‌اش قبوله،
اما آنچه حسنه می‌پنداریم چه؟
ته همه خوبی‌های مقبول‌مان کسب «حسن ظن» به خداست.
ای خدا...
یا علی
- - - - - -
* ای امام رضا(ع)
** هر آنچه برای شنبه تا دوشنبه می خواستم بگویم
*** هر چند با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه
**** ما که لیاقت از علامه نوشتن رو نداشتیم
***** بسلامتی فیلم جهادی دبیرستان رو دارن خانواده از تلویزیون می بینن.
ع.ن. می گه اینجا بچه ها خیلی چیزها یاد میگیرن که نمیشه تو تهران بهشون گفت.
یکی از بچه ها میگه جهادی فقط برای خودسازیه.
اما اصل حرف رو اونی میگه که «وقتی کار می کنم حس غرور میکنم.»
چشم هممون روشن. دست مریزاد.
میشه یکی منو راهنمایی کنه؛ ما تو جهادی چی گیرمون میاد؟
غرور؟ برات برائت از آتش؟ منت بر محرومان؟ قبولی کنکور؟
راستشو بگم خودم هم یاد مصاحبه هام افتاده بودم
که آیا پخش میشن یا نه.
دم شیطون و نفس گرم،
خوب سلطنتی راه انداختن.
****** روش حذف مسلمان ها و تأثیرگذاری آنها در اجتماع
******* یکی از آفت های وبلاگ نویسی؛ بازی کردن در محدوده دانسته ها» به جای عمق بخشیدن به آنها
******** شورای مشورتی در چین
********* ... می نویسم آن مسیحِ سبز پوش،
کز دلش روید هزاران نوبهار
کاش گل می کاشت با جا پای خود
بر کویر جاده های بی سوار ...
********** حتی وبگاه حرفه ای و پربار جناب نصیری کیای عزیز -که آرزوی دیدارشان بر دل حقیر مانده- نتوانسته به این نوع فلسفه علاقه مندم کند. فلاسفه ی عزیز علاجی تجویز بفرمایند.

کمک

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/6/5:: ساعت 12:29 صبح

سلام.

1- گفته‏اند که با زنت خوب صحبت کن تا با تو خوب رفتار کنه!
و گفتند (و شاید قبلاً هم اینجا نوشته‏ام) که
سعی کن مادرت را خوشحال کنی و پدرت را ناراحت نکنی.

2- گیر دادند که اگه چی رو از جهادی بگیرن دیگه نمیاید؟
آقا رضای عزیز خوب جوابی داد:
من میام جهادی که کمک کنم؛
به خودم، دوست‏هام و مردم.

3- انقدر وقت برای از دست دادن نداریم؛
... فَاغفِر لَنا فِیما بَقِیَ مِنه

یاعلی

- - -
پ.ن.
الحق که این 3 موضوع بی ربط ترین موضوعاتی بود که تا حالا تو یه پست با هم نوشته بودم. شرمنده.

یکی از دوستان بزرگوار هم در پیام‏های خصوصی این‏گونه فرموده‏اند:
«وقتی با خواب آلودگی این پست شما رو بخونیم این طوری میشه:

دیگر وقت برای از دست دادن نداری. کی می شه دست از سر جهادی برداری و با زنت خوب رفتار کنی؟»


   1   2      >


بازدید امروز: 132 ، بازدید دیروز: 33 ، کل بازدیدها: 483545

پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ