سلام.

1- تو ایستگاه راه آهن بندر ترکمن نشسته بودیم،
یه پیرمرد ترکمن با پسرش اومدند دم باجه بلیط فروشی.

محمدحسن برگشت که این دو تا رو می بینی؟
برق تو نگاه پیرمرد رو.
داره پسرش رو می فرسته تهرون،
پسری که حاصل عمرشه.

محمدحسن زیاد تو فرودگاه بوده،
زیاد هم سفر رفته.

یه فیلمی رو تعریف می کرد که
یه زن و مرد بچه شون رو داشتن می بردن دانشگاه
تو یه شهر دیگه.
صحنه آخرش که پسره خداحافظی می کنه
و پدر و مادرش جلوی در دانشگاه نگاهش می کنن تا دور شه.
چقدر باشکوه.

2- فکر کردی چقدر راحت برای زندگیمون که نتیجه زحمات خیلی هاست تصمیم می گیریم؟
خوبه یه کم بیشتر به خودمون سختی بدیم.
خوبه یه کم کمتر کله شقی کنیم.

خوبه گاهی هم به آسمون نگاه کنیم.

یا علی