سلام.

خلاصه‏ای از
امام زمان (علیه السّلام) به صابونی اجازه‏ی دیدار نداد

«
مردی صالح و خیر اندیش در بصره عطّاری می‏کرد،
وی داستان عجیبی دارد که از زبان خودش خاطر نشان می‏گردد:

... در مغازه نشسته بودم که دو نفر برای خرید سدر و کافور به در دکان من آمدند،
... از حال و دیار آنان پرسیدم،
... گفتند: ما از ملازمان و چاکران درگاه حضرت ولی‏عصر؛
حجّة بن الحسن العسکری – عجّل الله تعالی فرجه الشریف- هستیم، 
... درب مغازه را بستم و به دنبال آن ها روانه شدم، تا به ساحل دریای عمان رسیدیم.

آن دو نفر بدون احتیاج به کشتی روی آب روانه شدند،
من ترسیدم که غرق شوم و حیران ایستادم،
آنان متوجّه شدند و گفتند: مترس!
خدا را به حضرت مهدی علیه السّلام قسم بده و رهسپار شو!
من چنین کردم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبال آنها رفتم.
در وسط‏های دریا بودیم، دیدم ابرها بهم در آمده و هوا صورت بارانی گرفت و شروع به باریدن کرد.

اتّفاقاً من همان روز صابون ریخته بودم و بر پشت بام مغازه
به خاطر آن که به‏وسیله تابش آفتاب خشک شود، گذارده بودم،
همین که باران را دیدم خیال صابون‏ها را نمودم و پریشان خاطر شدم.
به محض این خیال مادّی ناگهان پاهایم در آب فرو رفت...

 آن شخص درباره مشرّف‏شدن من از حضور مبارکش خواستار اجازه شد،
آن جناب فرمود: «رُدُّوهُ، فَإِنَّهُ رَجُلٌ صابُونِیٌّ»...

به نقل از: دارالسلام عراقی ، ص172 با توضیحاتی از نگارنده؛
از کتاب «حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فروغ تابان ولایت»،
نوشته‏ی محمد محمدی اشتهاردی
»

یا علی