حکایت حرافیهای ما
ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/11/6:: ساعت 11:1 صبحسلام.
«+
مرد گفت: ... کوزه را سر ببند، زیرا تنها هدیهی ما برای پادشاه همین آب گلآلود جمعشده از باران بیابان است.
کوزه را در نمدی قرار بده تا شاه لازم باشد افطار خویش را با همین آب کند.
یک هم چون چیزی در آفاق و انفس وجود ندارد.
این آبی که من برای وی میبرم شهد و شیره است
و مایهی جنبش ذوقها و خرسندی ذائقهها است.
بدون تردید، ایشان از آبهای تلخ و شور پیوسته در بیماری و بینوری است.
پس سبو برداشت آن مرد عرب در سفر شد مىکشیدش روز و شب...
بر سبو لرزان بُد از آفات دهر هم کشیدش از بیابان تا به شهر...
سالم از دزدان و از آسیب سنگ بُرد تا دارالخلافه بىدرنگ
دید درگاهى پر از انعامها اهل حاجت گستریده دام ها
دم به دم هر سوى صاحب حاجتى یافته ز آن در عطا و خلعتى
بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت همچو خورشید و مطر نى چون بهشت
دید قومى در نظر آراسته قوم دیگر منتظر برخاسته
خاص و عامه از سلیمان تا به مور زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته اهل معنى بحر معنى یافته
آنکه بىهمت چه با همت شده و آنکه با همت چه با نعمت شده
پس نقیبان پیش او باز آمدند بس گلاب لطف بر جیبش زدند
حاجت او فهمشان شد بىمقال کار ایشان بُد عطا پیش از سؤال
پس بدو گفتند یا وجه العرب از کجایى چونى از راه و تعب
گفت وجهم گر مرا وجهى دهید بىوجوهم چون پس پشتم نهید
(اگر به من رویی و فرصتی دهید بگویم که من بیپولم.)
اى که در روتان نشان مهترى فرّتان خوشتر ز زر جعفرى
اى که یک دیدارتان دیدارها اى نثار دینتان دینارها
اى همه ینظر بنور اللَّه شده از بر حق بهر بخشش آمده
تا زنید آن کیمیاهاى نظر بر سر مسهاى اشخاص بشر
من غریبم از بیابان آمدم بر امید لطف سلطان آمدم
بوى لطف او بیابانها گرفت ذرههاى ریگ هم جانها گرفت
تا بدین جا بهر دینار آمدم چون رسیدم مست دیدار آمدم
بهر نان شخصى سوى نانوا دوید داد جان چون حُسن نانوا را بدید
بهر فرجه شد یکى تا گلستان فرجهى او شد جمال باغبان
همچو اعرابى که آب از چه کشید آب حیوان از رخ یوسف چشید...
آب آوردم به تحفه بهر نان بوى نانم برد تا صدر جنان...
آن سبوى آب را در پیش داشت تخم خدمت را در آن حضرت بکاشت
گفت این هدیه بدان سلطان برید سائل شه را ز حاجت واخرید
آب شیرین و سبوى سبز و نو ز آب بارانى که جمع آمد به گو
خنده مىآمد نقیبان را از آن لیک پذرفتند آن را همچو جان
ز آن که لطف شاه خوب با خبر کرده بود اندر همه ارکان اثر...
(آن کوزه آب را به نزد سلطان برید و بگویید که از آب باران جمع شدهاست.
هرچند نقیبان از این تحفه و هدیه در خنده بودند،
با این حال چون لطف و عنایت سلطان را میدانستند و میشناختند پذیرفتند.)
بارى اعرابى بدان معذور بود کو ز دجله بىخبر بود و ز رود
گر ز دجله با خبر بودى چو ما او نبردى آن سبو را جا به جا
(شاید از دجله باخبر بود آن سبو را می شکست.)
چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخششها و خلعتهای خاص
کاین سبو پر زر به دست او دهید چون که واگردد سوى دجلهش برید
از ره خشک آمدهست و از سفر از ره آبش بود نزدیکتر
چون به کشتى درنشست و دجله دید سجده مىکرد از حیا و مىخمید
کاى عجب لطف این شه وهاب را وین عجبتر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریاى جود آن چنان نقد دغل را زود زود
* * *
آن سبوى آب دانشهاى ماست و آن خلیفه دجله علم خداست»
قسمتی از یکی از داستانهای دفتر اول مثنوی
ما که از خودمون ناامیدیم،
فقط امیدمون به خداست.
شاید این وبلاگ آلوده رو مثل اون کوزه آب کثیف ازمون بخره؛
و گرنه در درگاهش دجلهها رواناند.
یا حسین شهید