سلام.

این روزها عجیب قفل شده‏ام. یه پروژه‏ی مزخرف که بیخ گلوم رو گرفته، خستگی یه ماه جنگ و دعوای سیاسی بدفرجام، هزار کار عقب‏افتاده و رو هم تل‏انبار شده، انتظارات اطرافیان از اینکه ام‏روز چه خبر و چرا فلانی این رو گفت، و سفری که حالا خیلی نزدیک شده و هنوز آمادگی‏اش حاصل نشده. توکل بر خدا. خلاصه مخ‏ام تعطیل شده. اینها رو هم برای خالی‏نبودن عریضه می‏نویسم که زحمت سرزدن‏تون بی‏ثمر نمونه. دعا بفرمایید.
- - - - - -

1- نمی‏دونم واقعیت مادر و پدر شدن چیه،
اما می‏تونم بگم که یه‏جور وقف‏کردن‏ه.

2- اولین بار این اصطلاح رو در مورد یه استاد مرحوم دانش‏کده‏ی برق شنیدم؛
«Dedicate»
دانش‏جوی قدیمی‏اش یه خانمی بود که می‏گفت استاد فلانی
وقف دانش‏گاه و دانش‏جوهاش بود.
مثل پدر باهامون برخورد می‏کرد و دل‏سوزی.

3- زندگی هرکدوم‏مون یه معنایی پیدا کرده
که اغلب در فقدان‏اش می‏فهمیم چه‏قدر به‏اش وابسته‏ایم؛
یکی از قبول‏نشدن تو کنکور خودکشی می‏کنه،
یکی از جواب نه شنیدن تو خواست‏گاری،
یکی از اخراج،
یکی از بی‏پولی،
یکی از بی‏موادی.

و بسیاری از پدر و  مادرها از رفتن خار تو پای بچه‏هاشون بی‏تابی می‏کنن.
و این همون وقف عمیق‏ترین لایه‏های وجودی آدم برای یه موجود دیگه است.

اگه غیر این بود آدم برای بوسیدن کف پای مادرش لحظه‏شماری نمی‏کرد!

یا علی

- - - - - -
نپرسید مناسبت این مطلب چی بود. تازه همه اون چیزی که تو ذهن‏ام بود رو ننوشتم. برای پدر و مادر نوشتن که مناسبت نمی‏خواد. کاش لااقل تو زندگی دل اونها را نشکونیم.