سلام،

 

1- گفت آقا این بچه ها عجب پاکن،

آدم وقتی می بینتشون...

ببین تا یه خورده بهش خندیدم و دست تکون دادم باهام دوست شد

 

گفتم اما وقتی بزرگ میشن...

 

گفت نه آقا...

 

2- گفت سال 57 مأمور گمرک بودم و حقوقم حدود نهصد تومن بود؛

هر «بار» هم که می اومد چند هزار تومن نصیبم میشد؛

زنم فیش حقوقم رو میدید و فقط به همون اندازه از بانک پول می گرفت.

با همون پول حقوق بچه هام رو بزرگ می کرد.

شما مجردی یا متأهل؟

اگه خواستی زن بگیری زن ترک بگیر!

(خودش هم می گفت تبریزیه)

میگفتم زن، این همه پول تو کمده،

چرا به بچه ها نمیرسی؟

می گفت بچه ها با همین نون خالی هم بزرگ می شن،

تو کاری به من و بچه هام نداشته باش.

 

3- اون طور که می گفت عاشق لنین بود،

وقت فروپاشی (سال 69، 70 ما)

قاچاقی رفت روسیه و دید اون کمونیست آرمانی چه گندابی راه انداخته.

 

4- و می گفت که وضعش خیلی خوب شده بود،

چهارتا سرباز 4میلیاردش رو خوردن (ظاهراً سال 75، 76)

و با چند صد میلیون بدهی افتاده زندون.

اینکه همه ترکش کردن،

حتی جوونی که یه خونه همین طوری به نامش کرده بود،

حاضر نشده بود زن و بچه اش رو مفتی تو همون خونه راه بده.

 

(هر وقت یه قصۀ این طوری می شنوم یاد افسانۀ توشیشان می افتم:

یکی از آرزوهاش پولدار شدن بود و بعد از بی پولی همۀ رفقاش ولش کرده بودند،

تو عالم نوجوونی خیلی دل آدم می گرفت)

 

خانم من قدش اینقده!

(منظورش این بود که کوتاهه)

فقط اون بود که پشتم بود.

 

5- زنم رو با یه دنیا عوض نمی کنم،

بچه های خوبی دارم،

جلوی دامادم بلند میشم...

 

6- نمی دونست چرا داره این حرف ها رو به من میگه،

شاید خدا می خواد بهم بگه

اگه مال حروم آوردی تو خونه ات و زنت دعوات کرد متنبه شو!

 

این جور داستان ها همیشه آدم رو یاد زن زهیر می اندازه،

و همۀ زنهای عفیفۀ تاریخ.

یا علی