صابونی
ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/7/16:: ساعت 7:51 عصرسلام.
خلاصهای از
امام زمان (علیه السّلام) به صابونی اجازهی دیدار نداد
«
مردی صالح و خیر اندیش در بصره عطّاری میکرد،
وی داستان عجیبی دارد که از زبان خودش خاطر نشان میگردد:
... در مغازه نشسته بودم که دو نفر برای خرید سدر و کافور به در دکان من آمدند،
... از حال و دیار آنان پرسیدم،
... گفتند: ما از ملازمان و چاکران درگاه حضرت ولیعصر؛
حجّة بن الحسن العسکری – عجّل الله تعالی فرجه الشریف- هستیم،
... درب مغازه را بستم و به دنبال آن ها روانه شدم، تا به ساحل دریای عمان رسیدیم.
آن دو نفر بدون احتیاج به کشتی روی آب روانه شدند،
من ترسیدم که غرق شوم و حیران ایستادم،
آنان متوجّه شدند و گفتند: مترس!
خدا را به حضرت مهدی علیه السّلام قسم بده و رهسپار شو!
من چنین کردم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبال آنها رفتم.
در وسطهای دریا بودیم، دیدم ابرها بهم در آمده و هوا صورت بارانی گرفت و شروع به باریدن کرد.
اتّفاقاً من همان روز صابون ریخته بودم و بر پشت بام مغازه
به خاطر آن که بهوسیله تابش آفتاب خشک شود، گذارده بودم،
همین که باران را دیدم خیال صابونها را نمودم و پریشان خاطر شدم.
به محض این خیال مادّی ناگهان پاهایم در آب فرو رفت...
آن شخص درباره مشرّفشدن من از حضور مبارکش خواستار اجازه شد،
آن جناب فرمود: «رُدُّوهُ، فَإِنَّهُ رَجُلٌ صابُونِیٌّ»...
به نقل از: دارالسلام عراقی ، ص172 با توضیحاتی از نگارنده؛
از کتاب «حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فروغ تابان ولایت»،
نوشتهی محمد محمدی اشتهاردی
»
یا علی