سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سریال

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/11/23:: ساعت 12:3 صبح

سلام.

ساعت از 10 هم گذشته بود که از دانشگاه رسیدم خونه.
طبق معمول روزهای تعطیل مهمون داشتیم.
اما طبق معمول جمعه‏ها سریال حضرت یوسف(ع) نداشت!

هرچند من بیننده‏ی خوبی براش نیستم،
اما سرگرمی جمعی خوبی‏ه.

یا حسین شهید


محله‏ی انقلابی

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/11/22:: ساعت 12:9 صبح

سلام.

مدت‏ها بود امیر رو ندیده‏بودم.

هیئت خونه حاج محسن بود و طبق روابط عمومی قوی که دارن
زنگ زده‏بود به همه، یعنی خیلی‏ها.
خلاصه امیر رو بعد قرن‏ها(!) خونه حاج محسن زیارت کردیم.

خوب قدیم با هم عیاق بودیم.
یه روز اومد دانشگاه و نشستیم به صحبت.
تو حرف‏هاش گفت که دوست داره مداحی رو دنبال کنه.
قبلاً ته‏صدای خوبی داشت، بچه مذهبی هم بود.
الآن حقوق‏دان شده‏بود و مشاور قراردادهای بین‏المللی یه شرکت بزرگ.

گفتم یه آقا ماشالله‏ی هست و این جور.
منتها یه‏بار بیا هیئت ببین خودت به دل‏ت می‏شینه یا نه.
قرارمون شد اوائل صفر، شهادت حضرت رقیه، سلام الله علیها.

همین پارسال.
آره دیگه،
سه صفر شده‏بود 22 بهمن.

 

جا کوچیک بود و طبق معمول دیر رسیدم.
از امیر خبری نبود.
حاج آقا قضیه رو خیلی دقیق و با ظرافت و شبهات تاریخی می‏گفتند.
بسی حال کردم.
یعنی جوری بود که وقتی حاج علی انسانی خواستند شروع کنند
گفتن وقتی حاج آقا این جور با احتیاط صحبت می‏کنن
ما مداح‏ها باید حواس‏مون رو جمع کنیم.

عزاداری تموم شد و آقا ماشالله دعا کردن،
تا ساعت نزدیک 9 شد.
بعد شروع کردن تو همون هیئت الله اکبر گفتن.

شام رو که آوردن امیر پیداش شد.
با زحمت براش شام جور کردیم.
بعد شام هم از آقا مصطفی برنامه مداحی رو پرس‏وجو کردیم.
.
.
.
من مونده‏بودم؛
امیر رو بعد این همه مدت دیده‏بودم،
باهام اومده‏بود هیئت.
حالا چرا این قدر دیر رسید که حتی دعاکردن آقا ماشالله رو هم ندید.
هنوز تو همون حوالی داشتیم قدم می‏زدیم.
گفت مسعود اینجا چه جور محله‏ای‏ه؟
گفتم چطور؟
گفت ببین،
همه خونه‏ها الله اکبر می‏گفتن.

تو محله ما از این خبرها نیست.
گفتم خوب اینجا با همه‏جا فرق می‏کنه.

 

و این بود یه نشانه دیگه که اصلاً کارهای خدا به آدم نمی‏ره...
اگه بخواد به یکی یه چیزی رو نشون بده
چه کارها که نمی‏کنه.

یا حسین شهید


سرما

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/11/16:: ساعت 11:57 عصر

سلام.

«هوا سرد است،
برای بی‏سرپناه‏ها دعا کنیم.»

این رو یه حاج آقایی 11 شب اس.ام.اس. کردن.

یا حسین شهید


چقدر...

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/11/15:: ساعت 10:58 عصر

سلام.

چقدر سخته وقتی بهت می‏گن
تو یه آدم مذهبی به حساب می‏آی
و خواه ناخواه کارهات برای بقیه یه بار معنایی مضاعف داره.

چقدر خوبه آدم‏هایی اطرافت هستند
که به رفتارهات فکر می‏کنن،
خطابت می‏کنن
و راهنماییت می‏کنن.

چقدر خدا بهت لطف داره
که وقتی یه دوست باارزشی
یه دفعه زنگت می‏زنه
(این اصطلاح رو هم از اصفهانی‏ها شنیدم)
و یه چیزی ازت می‏خواد
یه چیزی داشته باشی بهش بگی.

چقدر دانشگاه خوبه.
چقدر دوران دانشجویی خوبه.
چقدر دوست خوب خوبه.

خدایا شکرت

یا حسین شهید

- - - - - -
+ دلمون واسه برف تنگ شده‏بود...

++ و این هم عنایت جناب «رهسپار»:
«... چه خوبه آدم‏ها هرکدوم می‏تونن یه معنای خاص تو وجودشون داشته‏باشن، که به اون شناخته و تعریف می‏شن..
و این معنا می‏تونه معنی بقیه آدم‏ها رو تحت‏الشعاع خودش قرار بده..
و شالوده‏ی وجودی اونها رو بسیار نزدیک به شالوده‏ی وجودی تو بکنه..
و در این زمانه تو هم چون خدای خود آفریننده‏ای خلاق هستی که دست به آفرینش بزرگترین آفریده‏ی هستی -انسان- زده‏ای...

کاش آنچه می‏آفرینی به زیبایی انتظار او باشد.. کاش چون او زیباآفرین و بالابرنده باشی..»


دل‏تنگی

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/11/14:: ساعت 9:47 صبح

سلام.
توجه: برای کسانی که مثل حقیر بیماری قلبی دارند (به‏خصوص دارندگان قلب‏های باتری‏دار)،
خواندن این متن توصیه نمی‏شه. به جون خودم!
- - - - - -

دیروز غروب دوست عزیزمون هوایی شده‏بود.
بهانه می‏گرفت و نمی‏ذاشت کار کنیم.
دستش رو گرفتم ببرم تو نمازخونه یه دراز بکشه تا نماز.
هوای بارونی و بهاری که به‏اش خورد هوش از سرش پرید،
گفت بیا بریم قدم بزنیم.
گفتم ای کلک. حالا که از کار انداختیمون و هوس خواب هم نداری
لااقل بیا بریم یه سر به آقا سید بزنیم.
از شانسش در اتاق آقا سید قفل بود.
چاره‏ای نبود،
رفتیم پیاده‏روی.

گفت ببین،
اگه با فلانی یا فلانی ازدواج کرده‏بودی
الآن عزب دور خودت نمی‏چرخیدی،
من هم نمی‏تونستم سر کارت بذارم.

گفتم ولمون کن بابا.
پس اومدی دوباره بهونه بگیری.
ساکت شدم.
راه می‏رفتیم و باز هم شروع می‏کرد.

گفتم اصلاً چه فرقی می‏کنه؟
یعنی فرق می‏کنه ها، ولی چقدر؟
دل آدم که از بیرون آروم نمی‏شه.
آرامش باید از دلت بجوشه.
اصلاً مگه غیرخدا آرامش می‏تونه بیاره؟
آیه سوره توبه یادم اومد،
مگه نه اینکه همین زن ممکنه یه جایی واسه خودش باز کنه؛
جوری که محبوب‏تر از خدا و رسول و جهادش بشه.

گفتم ببین،
بیا بچسبیم به خدا.
یعنی راه دیگه هم نداریم.
اون هم اگه خودش بخواد بِشِد می‏شِد!
(به لهجه اصفهانی)
* * *

حسین می‏گفت
بابا هیچ فرقی نکرد.
گفتم می‏گن نماز متأهلی چنین و چنانه.
می‏گفت نه آقا. واسه ما که توفیری نداشت.

سید هم حرفش همین‏ها بود دیگه.
همین که آدم باید آدم باشه.
آدم کثیف، زن هم بگیره بدتر می‏شه.

نمی‏دونم.
می‏دونید که شهید favorite من امیری مقدمه،
یه سالی تو نمایشگاه ازش خوندم که
مثلاً خدایا خیلی باحالی که من رو تا حالا شهید نکردی،
گذاشتی خوب شم و پاک شم.
ولی حالا دیگه کارمون رو ردیف کن.
و با اون همه فعالیتش دیرتر از خیلی‏ها شهید شد.
* * *

خداجون،
من نمی‏گم چیکار کن،
یعنی نمی‏دونم و نمی‏تونم چیزی بگم.
فقط ازت می‏خوام ولم نکن، اوکی؟

یا حسین شهید

- - - - - -
این هم یه پست سفارشی برای یوسف خان عزیز که نگه وبلاگت زیادی جدیه.


خدا خودش کمک کنه

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/11/5:: ساعت 3:14 عصر

سلام.

خواستم بگم
سخت‏ترین کار دنیا اینه که
با یه بچه به سن راهنمایی اهل محمدآباد ریگان
-یه جایی بین بم و ایران‏شهر-
بتونی ارتباطت رو حفظ کنی.

یعنی هفته‏ای یه‏بار که بهت زنگ می‏زنه
قدر پنج دقیقه حرف خوب داشته باشی بزنی و بپرسی،
یا وقتی اس.ام.اس. می‏زنه یه چیز خوب براش بفرستی،
یا وقتی می‏گه محل ما نمیای؟
بتونی بهش توضیح بدی که این در شرایط فعلی تو مایه‏های محاله
و احتمال اینکه یه روزی اون کارش به تهران بیفته بیشتره.

خدا خودش کمک کنه.

یا حسین


مصالحه یا زندگی در حال

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/11/4:: ساعت 11:15 صبح

سلام.

مسأله
در دنیای شلخته و متراکم امروزمان
-که تنها خاصیتش فراموشی خود و خدا و آخرت است-
یک مصالحه‌ای است بین تمرکز، مایه‌گذاشتن و کیفیت انجام کار فعلی
با آمادگی برای انجام کار بعدی.

مثال 1
وقتی 11 صبح یه قرار کاری-مهندسی داری،
باید تمرکزت رو بذاری روش.
ضمن اینکه چون دیگه ممکنه طرف رو گیر نیاری
انقدر جلسه رو کش بدی تا به جمع‌بندی خوبی برسی
و الکی ادامه کار موکول به آینده نامعلوم نشه.
این یعنی اینکه برای جلسه ساعت 1 دوستانه-فرهنگی
حدود یک ساعت دیر برسی،
ضمن اینکه تمرکز و آمادگی لازم رو هم براش نداری.

مثال 2
وقتی تو بازی برنده‌به‌جا می‌بازی،
اگه هنوز جون داشته باشی
و حس کنی اگه بیشتر مایه می‌ذاشتی نمی‌باختی،
شاید شرمنده شی.
در حالی که اگه توانت ته بکشه و برنده شی
یعنی بازی بعد رو خراب می‌کنی.

مثال 3
ظهر می‌تونی یه ربع بخوابی و نیم ساعت دیرتر از سر کار بری؛
معمولاً نتیجه کار با کیفیت‌تره.
می‌تونی تند بعد نهار بری پشت میزت،
و به زور تمرکز و اشتیاقت رو به کار حفظ کنی.
(البته معمولاً ما بهونه‌مون اینه که مگه می‌شه تو یه ربع خوابید!
منظور خواب خرخر کردن و خواب دیدن که نیست؛
یه چرت تخلیه استرس و تنظیم فکر.
هم توصیه اسلامیه و هم علمی.)

راه حل
خوب، از مثال 2 و 3 ظاهراً راه حل معلوم می‌شه دیگه؛
مهم اینه که تو هر لحظه خوب عمل کنی (زندگی در حال).
خیلی وقت‏ها کش‌دادن کار لازم نیست و اتفاقاً نتیجه معکوس می‌ده.
(این تجربه رو معمولاً وقتی کار به وقت نماز کشیده می‌شه داریم،
هم نماز از دست می‌ره و هم تهش می‌بینی کارت هم ثمر نداده.)
وقتی هم برای کار بعد کم آوردی الکی تیم رو خراب نکنی،
صادقانه بکشی کنار که حداقل بقیه به پشت‌گرمی تو کارشون خراب نشه.

حاج محسن زمان پیش‌دانشگاهی حرف خوبی می‌زد؛
می‌گفت آدم باید انقدر درس بخونه که اگه بعد کنکور هم برگرده همون قدر.
(اگه خوب یادم نیست شما خودت درستش رو بگو!)
یعنی انقدر که نتیجه (هدف) برات مهمه از وسیله استفاده کنی.
گاهی پای طرف رو تو فوتبال داغون می‌کنیم،
فقط به خاطر جوّ بازی، نه اهمیت بُردن یه بازی دوستانه.

این هم مهارتی است.
یه چیزی تو مایه‌های اهمیت نیت در عبادات
و حضور قلب در نماز
که بدون اون نماز بی‌مغز می‌شه.

یا حسین شهید

- - - - - -
* قراربخش دل بی‏قرار آمدنی است           ملال رفتنی و غم‏گسار آمدنی است
صدای شیحه‏ی اسب ظهور می آید          خبر دهید به عالم، سوار آمدنی است

** جناب «مطر» فرموده‏اند:
«زندگی در حال = زندگی برای آینده = عبرت از گذشته.
پس هیچ چیز به نفع دیگری از بین نمی‏رود... باید نتیجه رو کنار بذاریم و سخت، درست، علمی و برای رضایت خدا کار کنیم. چون اگر به‏دنبال نتیجه باشیم مثل همان قایقرانی می‏شویم که در مسابقه قایقرانی هر بار که پارو می‏زند یک‏بار به عقب برمی‏گردد تا ببیند که چقدر به پایان نزدیک شده... آخر هم می‏بازد...
باید خودمان را رها کنیم  و فقط به فکر تکلیفمان باشیم.»


جوان‏مردی

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/10/24:: ساعت 9:54 صبح

‏سلام.

1- نصفه شبی سه تا بچه پریدن تو اتوبوس.

تو جیب هم‏دیگه دنبال بلیط می‏گشتن که
راننده گفت پسر جون پولی‏ه؛
100 تومان.

بچه‏ها یه‏وری شدن که برن پایین،
راننده صداشون کرد و تا مقصد رسوندشون.

2- ظهر تاسوعا نشسته‏بودیم تو یکی از هیئت‏های شلوغ منتظر سخن‏ران.

پسر بچه حداکثر سه ساله لباس‏های مشکی خوش‏گِل
و سربند سبز بسته‏بود و باباش ازش عکس می‏گرفت.
قرآن رو که شروع کردند به خوندن از باباش پرسید:
بابا کی مُرده؟
و مدام تکرار می‏کرد سؤال‏ش رو
و باباه هم مونده‏بود چی بگه.
و من هم ...

3- تو ماشین از امیرحسین پرسید:
تو که این همه هیئت داری و می‏ری بگو ببینم امروز چه روزی‏ه؟

مثل بچه مدرسه‏ای‏ها گفت: روز تاسوعا.
در این روز جنگی اتفاق نیفتاده،
امروز برای حضرت عباس(ع) امان‏نامه آوردند و ایشون قبول نکرد.

دیدم اگه از من پرسیده‏بود نمی‏تونستم به این خوبی بگم.

روز تاسوعا نمی‏خواستند به حضرت عباس(ع) امان بدن،
روز تاسوعا می‏خواستند حضرت حسین(ع) رو تنها کنن،
روز تاسوعا می‏خواستند کمرش رو بشکونن.

کاش ما هم سر بزن‏گاه پشت امام‏مون رو خالی نکنیم.

4- با ارامنه مصاحبه می‏کردند؛

می‏گفت امروز روز شش ژانویه است و روز عید ما،
اما به احترام محرم و حضرت حسین(ع) عید نگرفتیم...

یا حسین شهید

- - - - - -
در راستای پ.ن. ** پست قبل، این افاضات را هم از جناب انصاری‏فر ببینید:

«خدا را شاکر هستم که به من لطف کرد و این مسئولیت خطیر را بر دوش من نهاد، معتقدم آقا امام زمان(ع) نسبت به این جلسه و مسئولیت مدیریت در باشگاه پرسپولیس عنایت و توجه دارند. چرا که این مسئولیت با دل و روح مردم سروکار دارد.»

خدایا! دیگه بقیه‏ات رو بفرست!


یه شب به‏یادماندنی

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/10/1:: ساعت 7:59 عصر

سلام.

هفته‌ی پیش دوست خوبی که معلم است و چند ماهی پیداش نبود اس.ام.اس. زد؛ من هم به‌ش گیر دادم که برم ببینم‌ش. بنده خدا تو رودربایستی با همه‌ی مشغله‌اش لطف کرد و به‌م وقت داد؛ فلان ساعت تو فلان مدرسه‌ی نزدیک دانشگاه. چند تا معلم‌ها دور هم جمع شده‌بودند؛ گپ می‌زدند و برنامه‌های غدیر و محرم رو هماهنگ می‌کردند. چند تا ماجرای زیر رو از اون شب بخونید.
- - - - - -

* می‌گفتند یکی از دانش‌آموزها یه بیماری داره که صورت‌ش «میمیک» نداره!
-ظاهراً میمیک یعنی تغییر حالات چهره هنگام صحبت و ابراز احساسات
البته معنای دقیق‏ش تقلید (Imitate) است-
و این چند مدت بیماری‌هایی شنیدم و دیدم که به عقل‌م نمی‌رسید.

مثلاً کسانی که فک‌شون مشکل داشته و عمل کرده‌اند؛
رفیق ما که عمل‌ش خیلی سخت شده‌بوده و صورت‌ش حسابی بهم ریخته،
امیدواریم که بزودی بهبود پیدا کنه.
یه استاد تو دانشگاه داریم که رفته فرصت مطالعاتی فرانسه
و داره روی عضلات و حالات صورت کار می‌کنه.
اینها به همراه دعای عرفه که نعمت‌های این چنینی رو به آدم یادآوری می‌کنه.

الحمدلله علی کلّ حال

** ماجرای دیگه قضیه‌ی یه دانش‌آموز صادق بود.
یکی از معلم‌ها می‌گفت چند تا دانش‌آموز از کلاس اخراج شده‌بودند
که تکلیف ننوشته‌بودند.
گفت‌م چرا و هر کدوم شروع کردن به گفتن دلایل تخیلی.
رسیدم به آخری. آخری گفت
آقا من هم وقت داشت‌م هم مشکل دیگه‌ای نبوده. حقیقت‌ش حوصله نداشت‌م.
و اون بنده خدا می‌گفت که چقدر خوش‌ش اومده و تو ذهن‌ش مونده بود.
خوشا به صداقت اون بچه.

*** هشت شب که شد پا شدم برم، گفتن بشین می‌خوایم شام درست کنیم.
و ما هم طبق عادت شب‌نشینی نشستیم به چتربازی.
غذا سوسیس بود و چیپس، سس و دوغ.
یعنی ترکیبی از غذاهای چرب و شور.
و منی که مدت‌ها بود از این ترکیب غذاها نخورده‌بودم؛ بخصوص سوسیس.
و باز هم به همان عادت آنقدر خوردم که بیا و ببین.

شب که رسیدم خونه حس کردم حسابی بهم ریختم.
می‌دونید؛ اصلاً تعادل روانی و نفسانی آدم بهم می‌ریزه.
تنها کاری که می‌شد کرد شیشه‌ی آب‌لیمو بود تا کمی اوضاع تعدیل بشه.
نمی‌دونم؛ ولی تو این اوضاع که ما خودمون نزده برقصیم
باید بیشتر مراقب ورودی‌هامون باشیم.

یاعلی


کشکول 2

ارسال شده توسط مسعود مسیح تهرانی در 87/9/12:: ساعت 9:48 صبح

سلام.

1- حکایت «عقل و دل» در حال بررسی است؛
بذارید پخته که شد عرض کنم.

2- پست «گاو وحشی و اهلی» یادتون‏ه؟
همون دوست ما یه مثل قشنگ دیگه هم داره (عبارات مال حقیره).

می‏گه یه بازاری هیچ‏وقت مغازه‏اش رو نمی‏ده دست بچه‏ی مشنگ‏ش.
حاضره ماشین 100میلیونی بندازه زیر پاش و بفرست‏ش دختربازی،
ولی کاسبی میلیاردی رو به باد نده.

بعد می‏گه بزرگ‏ترین خیانت رو به مملکت امیرکبیر کرده!
سهم آقازاده‏ها رو از خزانه قطع کرد،
آقازاده‏ها اومدن تو کارهای مدیریتی.
برای منفعت خودشون گندزدن به منفعت مملکت.

3- وقتی یکی زنگ می‏زنه و وسط صحبت قطع می‏شه،
یا قرار می‏شه چند دقیقه‏ی دیگه دوباره زنگ بزنه،
خوب نیست تو خودت رو شیرین کنی و به‏ش زنگ بزنی.

اگه لازم باشه،
وقتی یه بار زنگ زده حتماً خودش دوباره پی‏گیری می‏کنه.
لابد یه کار واجب‏تر پیش اومده،
شاید پشیمون شده‏باشه حرف‏ش رو به تو بزنه.

4- این جناب «نوع نخلوق: انسان» مطلبی درباره‏ی دعاکردن فرموده‏بودند،
یاد مرحوم سیبویه افتادم.

اواخر عمرشون یکی دوباری فیض منبرشون رو بردم
(شاید روضه‏ی اول ماه منزل آقای ضیاءآبادی بود
که خدا به ایشون هم سلامتی و عزت دهاد).
یکی از تیکه کلام‏هاشون دعا برای این و اون بود؛
مثلاً می‏گفتن من هر روز برای فلانی فاتحه می‏خونم؛
حالا طرف شاید 50 سال بود مرده بود.
و تو همین یکی دو جلسه‏ای که من زیارت‏شون کردم
ان‏قدر این فلانی‏ها رو یاد می‏کردند که تعدادشون از شماره رد می‏شد.

کار جناب «نوع مخلوق: انسان» درست‏ه،
وقتی اسم آدم‏ها رو بنویسی وقت
حلالیت‏طلبیدن می‏دونی چه‏کاره‏ای.

ای خدا، امان از حلالیت‏طلبیدن؛
اون هم تو کثافت‏کاری‏هایی که اصلاً جبران‏ناپذیره،
بخصوص اهانت به مؤمن ...

5- متن اس.ام.اس.
«برای آزادسازی غزه از محاصره
14 صلوات بفرستید.
به دیگران هم اطلاع دهید.»

یاعلی

- - - - - -
معمای فاجعه‏ی بمبئی

خواب آن شب‏های آرام دگر مُرده

از زبان بدن

صبر

پاورقی 8ام

آیا واقعاً ما در خطریم؟

کاش همه‏ی کارها رو سپرده بودیم به امام رضا(ع)

می‏ترسم هیچ‏وقت بزرگ نشم


<   <<   6   7   8      >


بازدید امروز: 5 ، بازدید دیروز: 128 ، کل بازدیدها: 470875

پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ